عفّت حضرت یوسف (ع)
سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۰۷ ب.ظ
روزی زلیخا با یوسف خلوت کرد و از فرصت به دست آمده استفاده نمود. روبه یوسف کرد و گفت: سرت را بلند کن و به من نگاهی کن.
یوسف گفت: می ترسم هیولای کور و نابینایی بر دیدگانم سایه افکند.
زلیخا: به به! چه چشم های شهلا و زیبایی داری!
یوسف: همین دیدگان من در خانه ی قبر، نخستین عضوی هستند که متلاشی شده و روی صورتم می ریزند.
زلیخا: چه قدر بوی خوشی داری!
یوسف: اگر سه روز بعد از مرگ من بوی مرا استشمام نمایی، از من فرار می کنی.
زلیخا: چرا نزدیک من نمی آیی؟
یوسف: چون می خواهم به قرب خداوند نایل شوم.
زلیخا: گام بر روی فرش های پر بها و حریر من بگذار و خواسته مرا برآور.
یوسف: می ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.
وقتی که زلیخا استقامت و پاک دامنی یوسف را دید و یقین کرد که تسلیم هوس های او نمی شود، از راه تهدید وارد شد و به یوسف گفت: حالا که چنین است تو را به شکنجه گران زندان می سپارم...
یوسف با کمال نیرو گفت: باکی نیست، خدا یاور من است.
برگرفته از: با معارف اسلامی آشنا شویم، شماره یک
یوسف گفت: می ترسم هیولای کور و نابینایی بر دیدگانم سایه افکند.
زلیخا: به به! چه چشم های شهلا و زیبایی داری!
یوسف: همین دیدگان من در خانه ی قبر، نخستین عضوی هستند که متلاشی شده و روی صورتم می ریزند.
زلیخا: چه قدر بوی خوشی داری!
یوسف: اگر سه روز بعد از مرگ من بوی مرا استشمام نمایی، از من فرار می کنی.
زلیخا: چرا نزدیک من نمی آیی؟
یوسف: چون می خواهم به قرب خداوند نایل شوم.
زلیخا: گام بر روی فرش های پر بها و حریر من بگذار و خواسته مرا برآور.
یوسف: می ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.
وقتی که زلیخا استقامت و پاک دامنی یوسف را دید و یقین کرد که تسلیم هوس های او نمی شود، از راه تهدید وارد شد و به یوسف گفت: حالا که چنین است تو را به شکنجه گران زندان می سپارم...
یوسف با کمال نیرو گفت: باکی نیست، خدا یاور من است.
برگرفته از: با معارف اسلامی آشنا شویم، شماره یک
۹۲/۰۵/۰۱